هر سبد، مخصوص چند نفر است. در سبد طبقه چهارم از سمت چپ طلاهای مهشید، زینب، صدیقه، یاسی، بتول، اشرف، بهار و مهناز گذاشته شده که در یک روز و یک ساعت، با هم مراجعه کردهاند. 12تا النگوی شیشهای باریک مهشیدخانم چسبیدهاند به گردنبند و گوشواره طرح ایتالیایی سهرنگ زینبخانم؛ دستبند و زنجیر و مدال یاقوت صدیقهخانم با انگشتر فیروزهنشانش تنگ دل سرویس یزدی بتولخانم نشستهاند؛ پلاک کعبه بزرگ و زنجیر کلفت و گوشوارههای سکه پهلوی اشرفخانم، روی دست انگشترهای ظریف و گوشوارههای جواهر بهارخانم بلند شدهاند؛ سکههای مهناز خانم هم پشتشان را کردهاند به همه طلاها و چشم دیدن هیچکدامشان را ندارند. طلاها در نایلونهای زیپدار و پشت برگه سند سهقبضه صاحبانشان برای هم فخرفروشی میکنند؛ یکی با عیار بیشترش، آنیکی با سنگهای برلیانش، دیگری با نقشونگارش؛ خلاصه که صدای جرینگجرینگ زرقوبرقشان گوش سالن خزانه را حسابی پر کرده است. آقای رئیسی ـ مسئول خزانه بزرگ طلا ـ با نگاهی خونسرد، لابهلای قفسههای بلند، سندبهدست در قفسه شماره7، ردیف4، دنبال طلای خانم جماعتی میگردد و در کسری از دقیقه آن را پیدا میکند. چشمانش را ریز میکند و با دقت شماره سندی را که در دست دارد با سند داخل نایلون تطبیق میدهد؛ خود خودش است. طلا را برمیدارد، از نرده فلزی پایین میآید و دکمه آسانسور قدیمی خزانه را میزند و بالا میرود. خانمجماعتی چشمانتظار طلاهایش، پشت باجه نشسته است.
سالن اصلی بانک کارگشایی
ساعت 9صبح است و سالن3هزارمتری بانک کارگشایی میدان محمدیه (اعدام سابق) پر شده از زنهایی که از پف چشمهایشان میشود فهمید تازه از خواب بیدار شدهاند. صف دریافت نوبت، حسابی شلوغ است و روی نیمکتهای داخل شعبه هم جایی برای نشستن نیست. بخشهای مختلف سالن را تابلوهای بزرگ قدیمی که با زنجیر از سقف آویزان شده، از هم جدا کرده؛ «ارزیابی طلا»، «صندوق» و «احراز هویت». پشت باجهها، کارمندان با لباس فرم نشستهاند و در مقابلشان، مراجعهکنندگانی که با هول و اضطراب ایستادهاند، منتظر نوبتشان هستند و اطرافشان را میپایند. خانم اکرمی با دختر جوانش آمده که طلاهایش را تحویل بدهد و وام بگیرد. او بارها این کار را کرده و الان هم برای خرید سیسمونی دختر پابهماهش نیاز به پول دارد؛ به همین دلیل با هم آمدهاند تا طلاهایشان را گروی بانک بگذارند و وام بگیرند؛ «این کارو عمه خدابیامرزم یادم داد. میگفت عمهجان هر وقت کارتون گیر افتاد و دستتون خالی شد، سریع نرید سراغ طلاهاتون و بفروشیدشون؛ حیفه! برید بانک کارگشایی طلاهاتونو گرو بذارین، وام بگیرین و به زخم زندگی بزنین، بعد که پولش جور شد، ببرین تسویه کنین و طلاهاتونو پس بگیرین. پولش اونقدری نیس ولی بهتر از طلافروختنه. طلا، سرمایه زن خونهداره.» داستان خانم اکرمی و دخترش داستان اغلب زنهاییاست که در صف نوبت، شمارهبهدست نشستهاند و چشم به باجه دوختهاند؛ برای زخمهای زندگی؛ زخمهایی که انگار به همین راحتیها خوبشدنی نیستند و کار را به گروگذاشتن طلاهای زن خانه رساندهاند؛ بلکه با این کار، هم مشکل بیپولی خانواده برطرف شود و هم رویاهای زنی که دانهبهدانه و با ذوق، این طلاها را خریده و جمع کرده، نقش بر آب نشود. هر کسی با گرهی بر دل و مشتی طلا بر دست، نشسته؛ اعظمخانم میخواهد پول موتور پسرش را برای کار در پیک موتوری جور کند؛ سیماخانم نگران شوهرش است که فردا چک دارد و حسابش خالیاست؛ خانم براتی باید پول همسایه نزولخورش را پس بدهد؛ زهرا باید 2میلیون روی پول پیش خانهاش بگذارد؛ نورا قسطهای عقبافتاده انشعاب فاضلاب را نداده و مامور آمده که آب خانه را قطع کند و... ؛ گرههایی که فعلا با گرفتن 2میلیون تومان ناقابل در ازای گروگذاشتن 140گرم طلا باز میشود تا موقعی که شاید پولی از میان زمین و آسمان برسد؛ «از این ستون تا اون ستون فرجه؛ تا سال دیگه 2میلیونو جور کردیم، مییایم طلاهامونو پس میگیریم؛ جور نکردیم، مییایم تمدید میکنیم؛ باز جور نشد، چارهای نیس؛ همینجا میفروشیم و پولشونو پس میدیم!»
ماجرای گروگیری طلا در ازای پرداخت پول
داستان بانک کارگشایی خیلی قدیمیاست؛ برمیگردد به سال1305 که دولت وقت تصمیم میگیرد برای حل مشکلات جاری مردم، مؤسسهای تاسیس کند که در ازای گروگرفتن اموال منقول، به آنها وام بدهد. «تا سالها اسم اینجا مؤسسه رهنی بوده؛ بعدا که بانک رهنی راه میافته، اسمش رو عوض میکنن و میگذارن کارگشایی. از سال1307 هم که بانک ملی راه میافته، بانک کارگشایی میره زیر نظر اونجا تا الان که نامش همان است و کارش، همان؛ بازکردن گره کار مردم.» مسعود سلیمانی ـ رئیس موسفید و خندهروی بانک ـ این پیشینه را در اتاق بزرگش در ساختمان قدیمی بانک کارگشایی شعبه محمدیه میگوید و به عکسهای رؤسای کمتعداد شعبه اصلی از قدیم تا الان اشاره میکند. «اول که بانک راه میافته، هر جور داشتهای رو بهعنوان گرو قبول میکنن؛ از طلا، نقره و فرش گرفته تا کلنگ و بیل و هر جور ابزار کاری دیگه. از گذشته، سند نردبون، استنبلی و فرغون داریم! طرف بنا بوده، مشکل داشته، اومده اینها رو گرو گذاشته و پولش رو گرفته؛ بعدا مشکلش که حل شده، اومده تسویه کرده و اموالش رو گرفته و رفته سراغ کارش.»
بوی نفتالین را بگیر و برو تا برسی به بانک
اوایل، بانک برای هر جور اموالی جا داشته است و این را میشود از اتاقها و انبارهای بزرگش فهمید اما از جایی به بعد، متقاضیان آنقدر زیاد میشوند که جا کم میآید و هزارویکجور مشکل دیگر هم برای نگهداری از این «گروهای» باارزش رخ میدهد؛ «بعد از نزدیک به 2دهه روسای بانک تصمیم میگیرن که فقط فرش، نقره و طلا قبول کنن؛ اینطوری میشه که 3انبار مجزا برای این کار در داخل بانک در نظر میگیرن.» اما باز هم نگهداری فرش مشکل بوده چون مصرف نفتالین برای نگهداری از فرشها آنقدر بالا بوده که بانک را با مشکل روبهرو میکند؛ «از طرفی مصرف نفتالین بانک 10تن در 6ماه میشده که هزینهاش زیاد بوده؛ از طرف دیگه بوی نفتالین منطقهرو برداشته بوده و همسایهها حسابی از این ماجرا شاکی شده بودن. یکی از همکاران قدیمی تعریف میکرد که از بانک ملی مأمور میشه به اینجا. موقع اومدن، وارد میدون اعدام که میشه از یه مغازهدار میپرسه که آقا! بانک کارگشایی کجاس؟ طرف نفس عمیقی میکشه و میگه بوی نفتالین رو بگیر و برو!» حجم زیاد فرشهای دستباف و کمبود جا از یک طرف و سختی نگهداری آنها و اعتراض همسایهها از طرف دیگر، باعث میشود که مدیران بانک، از خیر گروگرفتن فرش هم بگذرند و کار را به طلا محدود کنند.
طلای بدل، سر سفره عقد
هر چه به ظهر نزدیکتر میشویم بانک، شلوغتر میشود اما روبهروی باجههای ارزیابی طلا، از همه قسمتهای دیگر، شلوغتر است. غفار نواز ـ یکی از چند ارزیاب طلای بانک کارگشایی ـ بدون توجه به شلوغی باجه، با دقت از پشت ذرهبین کوچکش، مشغول محکزدن طلاهای دو زن چشمانتظار پشت باجه است. طلای بافت هندی را که خوب ورانداز میکند و روی ترازو میاندازد، به صاحبانش میگوید که 30گرم طلا برای دریافت وام دومیلیونی کم دارند و میتوانند فقط یک میلیون و 600هزار تومان بگیرند اما با وساطت رئیس بانک، مشکل حل میشود و زنها مینشینند تا سندشان آماده شود. نواز، روزانه طلاهای حدود 20نفر را ارزیابی میکند و همکار کناردستیاش برای تنظیم سند، نوع و عیار آنها را تند و فرز، وارد کامپیوتر میکند؛ «متقاضیان بعد از اینکه شماره گرفتن، مییان پیش ما. طلاهاشونو که خوب ورانداز کردیم و عیار و نوعش تایید شد، وزن هم میکنیم و طبق تعرفه، میزان وامی که به مشتری تعلق میگیره، مشخص میشه. برای وام دومیلیونی قرضالحسنه یکساله باید 140گرم طلا گرو بذارن و برای وام 10میلیونی جعاله رفع احتیاجات ضروری، 186گرم. حالا هرچقدر طلاهاشون از این میزان کمتر باشه، میزان وام دریافتی هم کمتر میشه.»
کار نواز و همکاران ارزیابش، سختترین کار بخش وامدهیاست؛ چون باید حواسشان به انواع و اقسام کلکها و اشتباهات احتمالی باشد. ویترین طلاهای بدلی روبهروی باجه ارزیابی، این هشدار مهم را هر ثانیه برای آنها تکرار میکند؛ «همیشه هم کلک نیس؛ خیلیا نمیدونن که طلاهاشون بدلیه و تازه وقتی مییان اینجا متوجه میشن؛ مثلا مورد داشتیم که یه نفر گردنبند یا دستبندی رو سر سفره عقد هدیه گرفته و بعد چند سال که اومده اینجا، فهمیده که هدیهش بدلی بوده و حسابی خورده توی ذوقش. خیلیخیلی کم پیش مییاد که طلافروشیا چنین حقههایی سوار کنن؛ چون اونا کاغذ خرید ارائه میدن! بیشتر بحث هدیهس یا خریدوفروش طلا بین دوست و آشنا که رسمی نیس.»
از تاج طلا تا کمربند طلا
میرزایی ـ کارمند بستهبند ـ در اتاقی محصور و پوشیده پشت واحد ارزیابی، در حال بستهبندی طلاهای گروییاست. خرمپور ـ یکی از مسئولان خزانه ـ هم به او کمک میکند تا زودتر طلاها جمعوجور شود و به خزانه برود. آنها روزانه طلاهای 450 تا 500 متقاضی وام را میگیرند و به همراه سند، در پلاستیکهای زیپدار بستهبندی میکنند و در سبدهای مستطیلی مخصوص، کنار هم میچینند؛ «بیشتر، نزدیک شروع مدارس و دانشگاهها ورودی طلا زیاد میشه چون خیلیا بچههاشون دانشگاه قبول میشن و پول شهریه رو ندارن و وام میگیرن. محرم و صفر هم زیاد طلا میگیریم؛ چون جشن و مراسم شادی کم میشه و میارن اینجا برای نگهداری. نزدیک ماههای رجب و شعبان و تابستون هم خروجیمون زیاده که میان طلاهاشونو برای جشن و عروسی پسبگیرن.» میرزایی اینها را میگوید و النگوها را سریع در زنجیر میکند و پلاکها را میاندازد وسط گردی النگو و سند را میچسباند به کیسه و درش را مهروموم میکند.
یک تاج طلایی با الماسهای درشت و یاقوتهای کبود روی میز است. آقای خرمپور آن را با دقت بین اسفنج میگذارد و با ظرافت میبندد و سند را روی آن میچسباند و سوای همه طلاها در سبدی میگذارد؛ «اینجا طلاهای عجیب و غریب زیاد میارن؛ بعضیا تاج طلا میارن؛ مثلا تاج آورده بودن، یک کیلو؛ کمربند طلا هم همینطور؛ این قلم رو بیشتر، کردها میارن؛ ظاهرا رسم دارن سر عروسی به عروس خانم، هدیه بدن. یا خانمی یه انگشتر آورده بود که ارزشاش 100میلیون تومن بود. مدالهای دوکلهای و سکههای پنجپهلوی و سکه یادبود از زمان قاجار و هر جور طلایی که فکرشو بکنین، مییارن. همیشه هم اینطور نیس که طرف وام بخواد؛ خیلی از اونا میترسن که اینجور چیزا رو توی خونه نگه دارن و اینجا مییارن که ما براشون به عنوان امانت نگه داریم. مثلا خانمی اومد که ارزش طلاهاش 800میلیون تومن بود. میخواس بره خارج، آورد اینجا با خیال راحت گذاشت و رفت و بعد از مدتی اومد سر زد و طلاها رو دید و خیالش که راحت شد، دوباره رفت.» خرمپور میگوید حتی زن گدایی هست که پولهایش را هر ماه جمع میکند و طلا میخرد و پنهان از چشم خانوادهاش به بانک میآورد و اینجا امانت میگذارد؛ «در همین تهران گدایی میکند. بیشتر از یک کیلو هم طلا دارد!» چند سبد آمادهشده، تحویل آقای رئیسی ـ خزانهدار ـ میشود. او هم 3فقره طلا آورده که برای تحویل به مشتری، به بخش احراز هویت میدهد؛ طلاست که پشت باجهها در رفتوآمد است.
مشتریان کارگشایی
پشت یکی از باجهها مرد میانسالی بالای سر زنش ایستاده که روی صندلی نشسته و با ناراحتی به النگوهای کلفتی که یکییکی از دستش بیرون میآورد، نگاه میکند. زن، بیحوصله و بیحرف با جوراب مشکی نازکی النگوها را بیرون میکشد و میگذارد روی میز. و آخری را که درمیآورد با حسرت به همه آنها نگاه میکند که روی ترازوی ارزیاب جا خوش کردهاند؛ «بیشتر مردمی که میان اینجا، از طبقات پایین جامعه هستن و برای وام مراجعه میکنن. نه اینکه پولدار نداشته باشیم، داریم ولی اونا طلاهاشونو بیشتر برای نگهداری میارن تا گرفتن پول. شاید از 1500نفری که هر روز میان برای دریافت یا تحویل طلا و وامشون، 80درصد قشر ضعیف جامعه باشن که دلشون نمیخواد طلاهاییو که به هزار امید و آرزو خریدن، بهراحتی بفروشن؛ میگن بیاریم اینجا گرو بذاریم تا مشکلمون که حل شد دوباره پسشون بگیریم. کار خوبی هم میکنن؛ چون دریافت وام ضررش از فروش طلا کمتره.» ساعت از 12 گذشته و کارمندان سخت مشغول کارند. قرار است بعد از پایان ساعت کاری، حراج 60فقره طلای باقیمانده از سال92 که صاحبانشان برای تسویه وامشان نیامدهاند در سالن همایش بانک برگزار شود. کارمندان در حال ارزیابیهای نهایی طلاها هستند.
سالن حراج بانک کارگشایی؛ بربادرفتهها
چوب حراج، خورده به جان طلاها. انگار رنگ طلاها زیر چشمچرانی هوسآلود خریدارها پریده است؛ طلاهای مظلوم، طلاهای بیصاحب، طلاهای زرد و سفیدی که کنار هم روی سینی مستطیلی بر مخمل سبز نشستهاند و جلوی دهها جفت چشم، چرخانده میشوند. سینی اول که میآید، 4-3خریدار خیز برمیدارند که زودتر از بقیه ببینندشان. چشمها برق میزند و دستها میرود زیر تن گوشوارهها و گردنبندها. دستهای زمخت مردانه طرح و نقشهای ظریف حکشده روی طلاها را لمس میکنند. قیمتگذار بالای سکوی سالن، پشت میز بلند در کنار چند نماینده از بانک نشسته و در بلندگو، مشخصات سینی واردشده را اعلام میکند: «گردنبند، گوشواره، دستبند و حلقه با نگین اتمی همگی به وزن 78گرم به قیمت پایه 11میلیون و 400هزار تومن». دستها بهسرعت میرود بالا. هر دست یعنی 10هزار تومان بیشتر. آقای قیمتگذار از زیر عینکش دستهای بالاآمده را با دقت میپاید و با چکش چوبیاش روی میز، ضرب میگیرد. هر چه قیمت بالاتر میرود خریدارهای بیشتری کنار میروند و آخر سر رقابت بین 3خریدار بالا میگیرد. چکش محکم میخورد روی میز؛ «12میلیون و 260هزار تومن فروخته شد»؛ به طلافروشی که کتوشلوارش به تن نحیفش زار میزند. مورد بعدی، 20 النگوی مدل مراکشیاست که پهن شده روی سینی و معلوم است که از دستهای ظریف و باریک زن جوانی درآمده است. سینی بین جمعیت میچرخد و برای خریدارها لوندی میکند. چشم 3-2تا زنی که در سالن هستند، روی النگوها مانده؛ 102گرم وزنشان است و 15میلیون تومان قیمتگذاری میشوند. هنوز چکش اول نخورده، مردی از ردیف اول 5انگشتش را به نشان 50هزار تومان بیشتر، باز میکند.
از هر طرف سالن انگشتهایی بالا میرود؛ یک بار 3انگشت، بار دیگر 10انگشت، دفعه بعد 7انگشت... 3دقیقه میگذرد و هیچکس راضی نیست از گردونه رقابت حذف شود؛ خواهانها پرشمارند. نفس قیمتگذار میگیرد. لابهلای شمارش، لیوان آب سردش را یکنفس میخورد و عرقش را از روی پیشانی پاک میکند. النگوها هنوز بین جمعیت میچرخند و میرقصند. رقم از 16میلیون بالاتر میرود. خریدار ردیف اول بیامان دستهایش را بالامیبرد و خریدار ردیف چهارم روی هر رقمی که او میگوید 20هزار تومان بیشتر میگذارد. چشم آقای قیمتگذار دائم بین چند نفر میچرخد و انگشت اشارهاش روی 16میلیون و 430هزار تومان ثابت میماند. سکوت، سالن را فرامیگیرد. النگوها نصیب مرد جوانی شده که به سمت میز کارشناسان در حال حرکت است. النگوها را در پارچهای میپیچد و کارت میکشد. حراج رویاهای زنان ادامه دارد؛ آرزوهایی طلایی که در روزی شاد به قیمتی گزاف خریده شده و امروز ارزان فروخته میشود؛ امیدهای بربادرفته در سالن حراج بانک کارگشایی!
با اینکه ورود برای عموم آزاد است اما سالن برای حراج، خلوت است. فقط 60-50نفر آمدهاند که بیشترشان مردهایی هستند که به گفته آقای سلیمانی از مشتریان ثابت حراجها هستند و اغلب، طلافروشند؛ «طبق قانون وامگیرندهها تا یک سال میتونن وامشونو تسویه کنن و طلاهاشونو بگیرن؛ تا چند سال هم میتونن با پرداخت کارمزد بانک، وامو تمدید کنن اما اگر بعد از 4سال مراجعه نکنن با اونها تماس میگیریم. اگر باز هم نیان و وامو پرداخت نکنن، طلای ودیعهشونو میفروشیم، رقم وام و کارمزد بانک رو برمیداریم و مابقی پولو به حسابشون میریزیم.»
سینی بعدی یک نیمست گردنبند و دستبند است که از آنها سکههای درشت طلا آویزان شده؛ سکههایی که زردیشان چشم را میزند و حالت زیرخاکی دارند. وزنشان 53گرم است و قیمتی که ارزیابها روی آنها گذاشتهاند 7میلیون و 720هزار تومن است. تنها پیرزن حاضر در سالن پر چادرش را میگذارد در دهنش و جلو میرود تا سینی را زودتر ببیند. میگوید 5میلیون تومان بیشتر ندارد و پولش به این طلاها نمیرسد. با ناامیدی برمیگردد و سر جایش مینشیند. هیاهو برای خرید این سینی، کمتر از بقیه است؛ مثل سرویس برلیانی که قبل از این سینی حراج شد و 20میلیون و 400هزار تومان قیمت داشت و کسی آن را نخرید. دستها یکی در میان، بالامیرود و نهایتا نیمست 8میلیون و 600هزار تومان فروخته میشود؛ به همان مردی که کتش به تنش زار میزند و با پسرهای جوانش در ردیف چهارم نشسته است.
حراج رو به پایان است. 2 زن جوان و تنها پیرزن حاضر، دستخالی و آرام از سالن بزرگ میزنند بیرون. قیمتگذار همچنان فریاد میزند و چوب حراجش را محکم میکوبد روی میز. مردها طلاهایی را که میخرند، میریزند در کیسه و زیپ کاپشنشان را بازمیکنند و میگذارند روی پهلوهایشان و زیپ را میکشند بالا. رویای 53زن به حراج رفته و فقط 7سینی دیگر باقی مانده است. از پلهها پایین میروم. صدای قیمتگذار در باد سرد زمستانی حیاط گم میشود.
برای ارائه نظر خود وارد حساب کاربری خود شوید
نظرات